چو از رستم اسفندیار این شنید

ازان پس که ما را به گفت گرزم ببستم پدر دور کردم ز بزم
به لهراسپ از بند من بد رسید شد از ترک روی زمین ناپدید
بیاورد جاماسپ آهنگران که ما را گشاید ز بند گران
همان کار آهنگران دیر بود مرا دل بر آهنگ شمشیر بود
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم تن از دست آهنگران بستدم
برافراختم سر ز جای نشست غل و بند بر هم شکستم به دست
گریزان شد ارجاسپ از پیش من بران سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفتخوان پیش من چه آمد ز شیران و از اهرمن
به چاره به رویین‌دژ اندر شدم جهانی بران گونه بر هم زدم
بجستم همه کین ایرانیان به خون بزرگان ببستم میان
به توران و چین آنچ من کرده‌ام همان رنج و سختی که من برده‌ام
همانا ندیدست گور از پلنگ نه از شست ملاح کام نهنگ
ز هنگام تور و فریدون گرد کس اندر جهان نام این دژ نبرد
یکی تیره دژ بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بت‌پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را به هر جای دشمن نماند به بتخانه‌ها در برهمن نماند