نشست از بر رخش چون پیل مست

چو کاموس جنگی چو خاقان چین سواران جنگی و مردان کین
که از پشت زینشان به خم کمند ربودم سر و پای کردم به بند
نگهدار ایران و توران منم به هر جای پشت دلیران منم
ازین خواهش من مشو بدگمان مدان خویشتن برتر از آسمان
من از بهر این فر و اورند تو بجویم همی رای و پیوند تو
نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه دارد از چنگ من روزگار
که من سام یل رابخوانم دلیر کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
به گیتی منم زو کنون یادگار دگر شاهزاده یل اسفندیار
بسی پهلوان جهان بوده‌ام سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام
سپاسم ز یزدان که بگذشت سال بدیدم یکی شاه فرخ همال
که کین خواهد از مرد ناپاک دین جهانی بروبر کنند آفرین
توی نامور پرهنر شهریار به جنگ اندرون افسر کارزار
بخندید از رستم اسفندیار بدو گفت کای پور سام سوار
شدی تنگدل چون نیامد خرام نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان به تو شاد دارم روان یک زمان
کنون تو بدین رنج برداشتی به دشت آمدی خانه بگذاشتی
به آرام بنشین و بردار جام ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
به دست چپ خویش بر جای کرد ز رستم همی مجلس آرای کرد