نشست از بر رخش چون پیل مست

نشست از بر رخش چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست
بیامد دمان تا به نزدیک آب سپه را به دیدار او بد شتاب
هرانکس که از لشکر او را بدید دلش مهر و پیوند او برگزید
همی گفت هرکس که این نامدار نماند به کس جز به سام سوار
برین کوهه‌ی زین که آهنست همان رخش گویی که آهرمنست
اگر هم نبردش بود ژنده پیل برافشاند از تارک پیل نیل
کسی مرد ازین سان به گیتی ندید نه از نامداران پیشین شنید
خرد نیست اندر سر شهریار که جوید ازین نامور کارزار
برین سان همی از پی تاج و گاه به کشتن دهد نامداری چو ماه
به پیری سوی گنج یازان ترست به مهر و به دیهیم نازان ترست
همی آمد از دور رستم چو شیر به زیر اندرون اژدهای دلیر
چو آمد به نزدیک اسفندیار هم‌انگه پذیره شدش نامدار
بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآیین و نوساز و فرخ جوان
خرامی نیرزید مهمان تو چنین بود تا بود پیمان تو
سخن هرچ گویم همه یاد گیر مشو تیز با پیر بر خیره خیر
همی خویشتن را بزرگ آیدت وزین نامداران سترگ آیدت
همانا به مردی سبک داریم به رای و به دانش تنک داریم
به گیتی چنان دان که رستم منم فروزنده‌ی تخم نیرم منم
بخاید ز من چنگ دیو سپید بسی جاودان را کنم ناامید
بزرگان که دیدند ببر مرا همان رخش غران هژبر مرا