چو رستم برفت از لب هیرمند

یکی بزم جوید یکی رزم و کین نگه کن که تا کیست با آفرین
چنین داد پاسخ ورا نامدار که گر من بپیچم سر از شهریار
بدین گیتی‌اندر نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
بدو گفت هر چیز کامد ز پند تن پاک و جان ترا سودمند
همه گفتم اکنون بهی برگزین دل شهریاران نیازد به کین
سپهبد ز خوالیگران خواست خوان کسی را نفرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد جام می برگرفت ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت
ازان مردی خود همی یاد کرد به یاد شهنشاه جامی بخورد
همی بود رستم به ایوان خویش ز خوردن نگه داشت پیمان خویش
چو چندی برآمد نیامد کسی نگه کرد رستم به ره بر بسی
چو هنگام نان خوردن اندر گذشت ز مغز دلیر آب برتر گذشت
بخندید و گفت ای برادر تو خوان بیارای و آزادگان را بخوان
گرینست آیین اسفندیار تو آیین این نامدار یاددار
بفرمود تا رخش را زین کنند همان زین به آرایش چین کنند
شوم باز گویم به اسفندیار کجا کار ما را گرفتست خوار