ز رستم چو بشنید بهمن سخن

چو بهمن بیامد به پرده‌سرای همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد پس‌انگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر بازگفت همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل نهنگان برآرد ز دریای نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیده‌ای که آواز روباه بشنیده‌ای
که رستم همی پیل جنگی کنی دل نامور انجمن بشکنی
چنین گفت پس با پشوتن به راز که این شیر رزم‌آور جنگ ساز
جوانی همی سازد از خویشتن ز سالش همانا نیامد شکن