چو بشنید رستم ز بهمن سخن

بیارم برت عهد شاهان داد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد
کنون شهریارا تو در کار من نگه کن به کردار و آزار من
گر آن نیکویها که من کرده‌ام همان رنجهایی که من برده‌ام
پرستیدن شهریاران همان از امروز تا روز پیشی همان
چو پاداش آن رنج بند آیدم که از شاه ایران گزند آیدم
همان به که گیتی نبیند کسی چو بیند بدو در نماند بسی
بیابم بگویم همه راز خویش ز گیتی برافرازم آواز خویش
به بازو ببندم یکی پالهنگ بیاویز پایم به چرم پلنگ
ازان سان که من گردن ژنده پیل ببستم فگنده به دریای نیل
چو از من گناهی بیابد پدید ازان پس سر من بباید برید
سخنهای ناخوش ز من دور دار به بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچ هرگز نگفتست کس به مردی مکن باد را در قفس
بزرگان به آتش نیابند راه ز دریا گذر نیست بی‌آشناه
همان تابش مهر نتوان نهفت نه روبه توان کرد با شیر جفت
تو بر راه من بر ستیزه مریز که من خود یکی مایه‌ام در ستیز
ندیدست کس بند بر پای من نه بگرفت پیل ژیان جای من
تو آن کن که از پادشاهان سزاست مگرد از پی آنک آن نارواست
به مردی ز دل دور کن خشم و کین جهان را به چشم جوانی مبین
به دل خرمی دار و بگذر ز رود ترا باد از پاک یزدان درود
گرامی کن ایوان ما را به سور مباش از پرستنده‌ی خویش دور