یکی کوه بد پیش مرد جوان
|
|
برانگیخت آن باره را پهلوان
|
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
|
|
بدید آن بر پهلوان سپاه
|
درختی گرفته به چنگ اندرون
|
|
بر او نشسته بسی رهنمون
|
یکی نره گوری زده بر درخت
|
|
نهاده بر خویش گوپال و رخت
|
یکی جام پر می به دست دگر
|
|
پرستنده بر پای پیشش پسر
|
همی گشت رخش اندران مرغزار
|
|
درخت و گیا بود و هم جویبار
|
به دل گفت بهمن که این رستمست
|
|
و یا آفتاب سپیده دمست
|
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید
|
|
نه از نامداران پیشی شنید
|
بترسم که با او یل اسفندیار
|
|
نتابد بپیچد سر از کارزار
|
من این را به یک سنگ بیجان کنم
|
|
دل زال و رودابه پیچان کنم
|
یکی سنگ زان کوه خارا بکند
|
|
فروهشت زان کوهسار بلند
|
ز نخچیرگاهش زواره بدید
|
|
خروشیدن سنگ خارا شنید
|
خروشید کای مهتر نامدار
|
|
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
|
نجنبید رستم نه بنهاد گور
|
|
زواره همی کرد زین گونه شور
|
همی بود تا سنگ نزدیک شد
|
|
ز گردش بر کوه تاریک شد
|
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
|
|
زواره برو آفرین کرد و پور
|
غمی شد دل بهمن از کار اوی
|
|
چو دید آن بزرگی و کردار اوی
|
همی گفت گر فرخ اسفندیار
|
|
کند با چنین نامور کارزار
|
تن خویش در جنگ رسوا کند
|
|
همان به که با او مدارا کند
|
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
|
|
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
|