چو بگذشت شب گرد کرده عنان

مرا پادشاهی پذیرفت و تخت بران نیز چندی بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهای گران به زنجیر و مسمار آهنگران
بمانم چنین هم به فرمان شاه نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
به یزدان نمایم به روز شمار بنالم ز بدگوی با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوی بسازی ابر تخت بر بدخوی
دگر گفت کز خون چندان سران سرافراز با گرزهای گران
بران رزمگه خسته تنها به تیر همان خواهرانت ببرده اسیر
دگر گرد آزاده فرشیدورد فگندست خسته به دشت نبرد
ز ترکان گریزان شده شهریار همی پیچد از بند اسفندیار
نسوزد دلت بر چنین کارها بدین درد و تیمار و آزارها
سخنها جزین نیز بسیار گفت که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه دوان آمدم نزد شاه رمه
ازیشان بکشتم فزون از شمار ز کردار من شاد شد شهریار
گر از هفتخوان برشمارم سخن همانا که هرگز نیاید به بن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدین بارگاه بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه
همه نیکویها بکردی به گنج مرا مایه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پیمان تو همی نگذرم من ز فرمان تو
همی گفتی ار باز بینم ترا ز روشن روان برگزینم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج که هستی به مردی سزاوار تاج