ز بلبل شنیدم یکی داستان

ز بلبل شنیدم یکی داستان که برخواند از گفته‌ی باستان
که چون مست باز آمد اسفندیار دژم گشته از خانه‌ی شهریار
کتایون قیصر که بد مادرش گرفته شب و روز اندر برش
چو از خواب بیدار شد تیره شب یکی جام می خواست و بگشاد لب
چنین گفت با مادر اسفندیار که با من همی بد کند شهریار
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
همان خواهران را بیاری ز بند کنی نام ما را به گیتی بلند
جهان از بدان پاک بی‌خو کنی بکوشی و آرایشی نو کنی
همه پادشاهی و لشکر تراست همان گنج با تخت و افسر تراست
کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب
بگویم پدر را سخنها که گفت ندارد ز من راستیها نهفت
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر به یزدان که بر پای دارد سپهر
که بی‌کام او تاج بر سر نهم همه کشور ایرانیان را دهم
ترا بانوی شهر ایران کنم به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست بزرگی و شاهی و بختش تراست