| چو آن نامه برخواند اسفندیار | ببخشید دینار و برساخت کار | |
| جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند | همه گنج خویشان او برفشاند | |
| سپاهش همه زو توانگر شدند | از اندازهی کار برتر شدند | |
| شتر بود و اسپان به دشت و به کوه | به داغ سپهدار توران گروه | |
| هیون خواست از هر دری دههزار | پراگنده از دشت وز کوهسار | |
| همه گنج ارجاسپ در باز کرد | به کپان درم سختن آغاز کرد | |
| هزار اشتر از گنج دینار شاه | چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه | |
| صد از مشک و ز عنبر و گوهران | صد از تاج وز نامدار افسران | |
| از افگندنیهای دیبا هزار | بفرمود تا برنهادند بار | |
| چو سیصد شتر جامهی چینیان | ز منسوج و زربفت وز پرنیان | |
| عماری بسیچید و دیبا جلیل | کنیزک ببردند چینی دو خیل | |
| به رخ چون بهار و به بالا چو سرو | میانها چو غرو و به رفتن تذرو | |
| ابا خواهران یل اسفندیار | برفتند بت روی صد نامدار | |
| ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج | ببردند بامویه و درد و رنج | |
| دو خواهر دو دختر یکی مادرش | پر از درد و با سوک و خسته برش | |
| همه بارهی شهر زد بر زمین | برآورد گرد از بر و بوم چین | |
| سه پور جوان را سپهدار گفت | پراگنده باشید با گنج جفت | |
| به راه ار کسی سر بپیچد ز داد | سرانشان به خنجر ببرید شاد | |
| شما راه سوی بیابان برید | سنانها چو خورشید تابان برید | |
| سوی هفتخوان من به نخجیر شیر | بیابم شما ره مپویید دیر |