شب آمد یکی آتشی برفروخت

شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم برآمد ز در ناله‌ی گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار به زیر اندرون باره‌ی نامدار