چو یک پاس بگذشت از تیره شب

چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب
بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو
سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید
هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل بترسید بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند شود داغ دل پیش بر پای بند
بدو گفت کای ریمن گرگسار گرفتار بر دست اسفندیار
نگفتی که ایدر نیابی تو آب بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردی ای بدتن از آب خاک سپه را همه کرده بودی هلاک
چنین داد پاسخ که مرگ سپاه مرا روشناییست چون هور و ماه
چه بینم همی از تو جز پای‌بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخندید و بگشاد چشم فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کای کم خرد گرگسار چو پیروز گردم من از کارزار
به رویین دژت بر سپهبد کنم مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهی سراسر تراست چو با ما کنی در سخن راه راست
نیازارم آن را که فرزند تست هم آن را که از دوده پیوند تست
چو بشنید گفتار او گرگسار پرامید شد جانش از شهریار
ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت ز گفتار خامت نگشت آب دشت