جهانجوی پیش جهان‌آفرین

جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین
بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد
به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار
ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار
سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد
بدو گفت کای ترک برگشته بخت سر پیر جادو ببین از درخت
که گفتی که لشکر به دریا برد سر خویش را بر ثریا برد
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای پیل جنگی گه کارزار
بدین منزلت کار دشوارتر گراینده‌تر باش و بیدارتر
یکی کوه بینی سراندر هوا برو بر یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ گوید ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد به ابر ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر
نبیند ز برداشتن هیچ رنج تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
دو بچه است با او به بالای او همان رای پیوسته با رای او
چو او بر هوا رفت و گسترد پر ندارد زمین هوش و خورشید فر
اگر بازگردی بود سودمند نیازی به سیمرغ و کوه بلند
ازو در بخندید و گفت ای شگفت به پیکان بدوزم من او را دو کفت
ببرم به شمشیر هندی برش به خاک اندر آرم ز بالا سرش
چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت