ازان کار پر درد شد گرگسار

سپه را همه بر پشوتن سپرد یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشه‌یی دید همچون بهشت تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب به هر جای بر چشمه‌یی چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید ز بیشه لب چشمه‌یی برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهره‌یی به دیدار فرخ پری چهره‌یی
بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهره‌ی دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هم‌اکنون پری چهره‌یی به تن شهره‌یی زو مرا بهره‌یی