دلش بود پربیم و سر پر شتاب
|
|
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
|
یکی ترک بد نام اون گرگسار
|
|
ز لشکر بیامد بر شهریار
|
بدو گفت کای شاه ترکان چین
|
|
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
|
سپاهی همه خسته و کوفته
|
|
گریزان و بخت اندر آشوفته
|
پسر کوفته سوخته شهریار
|
|
بیاری که آمد جز اسفندیار
|
همآورد او گر بیاید منم
|
|
تن مرد جنگی به خاک افگنم
|
سپه را همی دل شکسته کنی
|
|
به گفتار بیجنگ خسته کنی
|
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
|
|
باید آن دل و رای هشیار اوی
|
بدو گفت کای شیر پرخاشخر
|
|
ترا هست نام و نژاد و هنر
|
گر این را که گفتی بجای آوری
|
|
هنر بر زبان رهنمای آوری
|
ز توران زمین تا به دریای چین
|
|
ترا بخشم و بوم ایران زمین
|
سپهبد تو باشی به هر کشورم
|
|
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
|
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
|
|
کسانی که بودند هشیار و گرد
|
همه شب همی خلعت آراستند
|
|
همی بارهی پهلوان خواستند
|
چو خورشید زرین سپر برگرفت
|
|
شب تیره زو دست بر سر گرفت
|
بینداخت پیراهن مشک رنگ
|
|
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
|
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
|
|
جهانگیر اسفندیار سترگ
|
چو لشکر بیاراست اسفندیار
|
|
جهان شد به کردار دریای قار
|
بشد گرد بستور پور زریر
|
|
که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
|
بیاراست بر میمنه جای خویش
|
|
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
|