سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی بجز راستی نیست ایچ آرزوی
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم دلم خسته بد سوی درمان شدم
گر او را ببینم برین رزمگاه بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند رهاند مران بیگنه را ز بند
بدو گفت جاماسپ کای شهریار منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
به جاماسپ شاه جهاندار گفت که با تو همیشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد بشد زین جهان با دلی پر ز درد
اگر من برفتم بگفت کسی که بهره نبودش ز دانش بسی
چو بیداد کردم بسیچم همی وزان کرده‌ی خویش پیچم همی
کنون گر بیایی دل از کینه پاک سر دشمنان اندر آری به خاک
وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت
چو آیی سپارم ترا تاج و گنج ز چیزی که من گرد کردم به رنج
بدین گفته یزدان گوای منست چو جاماسپ کو رهنمای منست
بپوشید جاماسپ توزی قبای فرود آمد از کوه بی‌رهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر برآیین ترکان ببسته کمر
یکی اسپ ترکی بیاورد پیش ابر اسپ آلت ز اندازه بیش
نشست از بر باره و آمد به زیر که بد مرد شایسته بر سان شیر