برآمد بسی روزگاری بدوی

برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی
که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا
جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه
شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام
ابا پیر دستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در
به شادی پذیره شدندش به راه ازو شادمان گشت فرخنده شاه
به زاولش بردند مهمان خویش همه بنده‌وار ایستادند پیش
وزو زند و کشتی بیاموختند ببستند و آذر برافروختند
برآمد برین میهمانی دو سال همی خورد گشتاسپ با پور زال
به هرجا کجا شهریاران بدند ازان کار گشتاسپ آگه شدند
که او مر سو پهلوان را ببست تن پیل وارش به آهن بخست
به زاولستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر بت آزری
بگشتند یکسر ز فرمان شاه بهم برشکستند پیمان شاه
چو آگاهی آمد به بهمن که شاه ببستست آن شیر را بی‌گناه
نبرده گزینان اسفندیار ازانجا برفتند تیماردار
همی داشتند از سپه دست باز پس اندر گرفتند راه دراز
به پیش گو اسفندیار آمدند کیان‌زادگان شیروار آمدند
پدر را به رامش همی داشتند به زندانش تنها بنگذاشتند
پس آگاهی آمد به سالار چین که شاه از گمان اندرآمد به کین
برآشفت خسرو به اسفندیار به زندان و بندش فرستاد خوار