یکی روز بنشست کی شهریار

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی جهانی سوی او نهادست روی
بر آنست اکنون که بندد ترا به شاهی همی بد پسندد ترا
تراگر به دست آورید و ببست کند مر جهان را همه زیردست
تو دانی که آنست اسفندیار که اورا به رزم اندرون نیست یار
چو حلقه کرد آن کمند بتاب پذیره نیارد شدن آفتاب
کنون از شنیده بگفتمت راست تو به دان کنون رای و فرمان تراست
چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند
چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد ابی بزم بنشست با باد سرد
از اندیشگان نامد آن شبش خواب ز اسفندیارش گرفته شتاب
چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره ببد ناپدید
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را کجا بیش دیدست لهراسپ را
بدو گفت شو پیش اسفندیار بخوان و مر او را به ره باش یار
بگویش که برخیز و نزد من آی چو نامه بخوانی به ره بر میپای
که کاری بزرگست پیش اندرا تو پایی همی این همه کشورا
یکی کار اکنون همی بایدا که بی‌تو چنین کار برنایدا
نوشته نوشتش یکی استوار که این نامور فرخ اسفندیار
فرستادم این پیر جاماسپ را که دستور بد شاه لهراسپ را
چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند
اگر خفته‌ای زود برجه به پای وگر خود بپایی زمانی مپای