بدو داد پس شاه بهزاد را

همی تاختش تا بدیشان رسید سر جاودان چون مر او را بدید
برافگند اسپ از میان نبرد بدانست کش بر سر افتاد مرد
بینداخت آن زهر خورده به روی مگر کس کند زشت رخشنده روی
نیامد برو تیغ زهر آبدار گرفتش همان تیغ شاه استوار
زدش پهلوانی یکی بر جگر چنان کز دگر سو برون کرد سر
چو آهو ز باره در افتاد و مرد بدید از کیان زادگان دستبرد
فرود آمد از باره اسفندیار سلیح زریر آن گزیده سوار
ازان جادوی پیر بیرون کشید سرش را ز نیمه‌تن اندر برید
نکو رنگ باره‌ی زریر و درفش ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش
سپاه کیان بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند
که پیروز شد شاه و دشمن فگند بشد بازآورد اسپ سمند
شد آن شاهزاده سوار دلیر سوی شاه برد آن سمند زریر
سر پیر جادوش بنهاد پیش کشنده بکشت اینت آیین و کیش