چو اسفندیار آن گو تهمتن
|
|
خداوند اورنگ با سهم و تن
|
ازان کوه بشنید بانگ پدر
|
|
به زاری به پیش اندر افگند سر
|
خرامیده نیزه به چنگ اندرون
|
|
ز پیش پدر سر فگنده نگون
|
یکی دیزهیی بر نشسته بلند
|
|
بسان یکی دیو جسته ز بند
|
بدان لشکر دشمن اندر فتاد
|
|
چنان چون در افتد به گلبرگ باد
|
همی کشت ازیشان و سر میبرید
|
|
ز بیمش همی مرد هرکش بدید
|
چو بستور پور زریر سوار
|
|
ز خیمه خرامید زی اسپدار
|
یکی اسپ آسودهی تیزرو
|
|
جهنده یکی بود آگنده خو
|
طلب کرد از اسپدار پدر
|
|
نهاد از بر او یکی زین زر
|
بیاراست و برگستوران برفگند
|
|
به فتراک بر بست پیچان کمند
|
بپوشید جوشن بدو بر نشست
|
|
ز پنهان خرامید نیزه به دست
|
ازین سان خرامید تا رزمگاه
|
|
سوی باب کشته بپیمود راه
|
همی تاخت آن بارهی تیزگرد
|
|
همی آخت کینه همی کشت مرد
|
از آزادگان هرک دیدی به راه
|
|
بپرسیدی از نامدار سپاه
|
کجا اوفتادست گفتی زریر
|
|
پدر آن نبرده سوار دلیر
|
یکی مرد بد نام او اردشیر
|
|
سواری گرانمایه گردی دلیر
|
بپرسید ازو راه فرزند خرد
|
|
سوی بابکش راه بنمود گرد
|
فگندست گفتا میان سپاه
|
|
به نزدیکی آن درفش سیاه
|
برو زود کانجا فتادست اوی
|
|
مگر باز بینیش یک بار روی
|
پس آن شاهزاده برانگیخت بور
|
|
همی کشت گرد و همی کرد شور
|