دو هفته برآمد برین کارزار

دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من
ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان
ازان زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیر آرشی
که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم
کدامست مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست
هرانکو بدان گردکش یازدا مرد او را ازان باره بندازدا
چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش
همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش
سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند
بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب
به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش
شوم پیش آن پیل آشفته مست گر ایدونک یابم بران پیل دست
به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بر دهد گردش روزگار
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو باره‌ی خویش و زین
بدو داد ژوپین زهرابدار که از آهنین کوه کردی گذار
چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار
چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل
نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی