بیامد سر سروران سپاه

ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نبرده سوار هژبر که بازش ندید آن خردمند پیر
بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر
بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار که آویخت اندر بد روزگار
سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد
بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار
به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی
بیامد بران تیره آوردگاه به آواز گفت ای گزیده سپاه
کدامست مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار
که پیش من آیند نیزه به دست که امروز در پیش مرد آمدست
سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند
سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر
همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین
بکشت از گوان جهان شست مرد دران تاختنها به گرز نبرد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز
که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی