چو اندر گذشت آن شب و بود روز

ز پیش اندر آمد به دشت اندرا به زهر آب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر که آورد خواهد ژیان گور زیر
ابر کین آن شاهزاده سوار بکشت از سواران دشمن هزار
به هنگامه‌ی بازگشتن ز جنگ که روی زمین گشته بد لاله رنگ
بیامد یکی تیرش اندر قفا شد آن خسرو شاهزاده فنا
بیامد پسش باز شیدسپ شاه که ماننده‌ی شاه بد همچو ماه
یکی دیزه‌یی بر نشسته چو نیل به تگ همچو آهو به تن همچو پیل
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت
کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزه‌ی شاهزاد
ز باره در آورد و ببرید سر به خاک اندر افگنده زرین کمر
همی گشت بر پیش گردان چین بسان یکی کوه بر پشت زین
همانا چنو نیز دیده ندید ز خوبی کجا بود چشمش رسید
یکی ترک تیری برو برگماشت ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت
دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز