جدا کرد از خلخی سی هزار
|
|
جهان آزموده نبرده سوار
|
فرستادشان سوی آن بیدرفش
|
|
که کوس مهین داشت و رنگین درفش
|
بدو داد یک دست زان لشکرش
|
|
که شیر ژیان نامدی همبرش
|
دگر دست را داد بر گرگسار
|
|
بدادش سوار گزین صدهزار
|
میانگاه لشکرش را همچنین
|
|
سپاهی بیاراست خوب و گزین
|
بدادش بدان جادوی خویش کام
|
|
کجا نام خواست و هزارانش نام
|
خود و صدهزاران سواران گرد
|
|
نموده همه در جهان دستبرد
|
نگاهش همی داشت پشت سپاه
|
|
همی کرد هر سوی لشکر نگاه
|
پسر داشتی یک گرانمایه مرد
|
|
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
|
سواری جهاندیده نامش کهرم
|
|
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
|
مران پور خود را سپهدار کرد
|
|
بران لشکر گشن سالار کرد
|