چو از بلخ بامی به جیحون رسید
|
|
سپهدار لشکر فرود آورید
|
بشد شهریار از میان سپاه
|
|
فرود آمد از باره بر شد به گاه
|
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
|
|
کجا رهنمون بود گشتاسپ را
|
سر موبدان بودو شاه ردان
|
|
چراغ بزرگان و اسپهبدان
|
چنان پاک تن بود و تابنده جان
|
|
که بودی بر او آشکارا نهان
|
ستارهشناس و گرانمایه بود
|
|
ابا او به دانش کرا پایه بود
|
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
|
|
ترا دین به داد و پاکیزه رای
|
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
|
|
جهاندار دانش ترا داد و بس
|
ببایدت کردن ز اختر شمار
|
|
بگویی همی مر مرا روی کار
|
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
|
|
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
|
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
|
|
به روی دژم گفت گشتاسپ را
|
که میخواستم کایزد دادگر
|
|
ندادی مرا این خرد وین هنر
|
مرا گر نبودی خرد شهریار
|
|
نکردی زمن بودنی خواستار
|
مگر با من از داد پیمان کند
|
|
که نه بد کند خود نه فرمان کند
|
جهانجوی گفتا به نام خدای
|
|
بدین و به دین آور پاک رای
|
به جان زریر آن نبرده سوار
|
|
به جان گرانمایه اسفندیار
|
که نه هرگزت روی دشمن کنم
|
|
نفرمایمت بد نه خود من کنم
|
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
|
|
که تو چارهدانی و من چارهجوی
|
خردمند گفت این گرانمایه شاه
|
|
همیشه بتو تازه بادا کلاه
|
ز بنده میازار و بنداز خشم
|
|
خنک آنکسی کو نبیند به چشم
|