| چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه | که سالار چین جملگی با سپاه | |
| بیاراسته آمد از جای خویش | خشاش یلش را فرستاد پیش | |
| چو بشنید کو رفت با لشکرش | که ویران کند آن نکو کشورش | |
| سپهبدش را گفت فردا پگاه | بیارای پیل و بیاور سپاه | |
| سوی مرزدارانش نامه نوشت | که خاقان ره راد مردی بهشت | |
| بیایید یکسر به درگاه من | که بر مرز بگذشت بد خواه من | |
| چو نامه سوی راد مردان رسید | که آمد جهانجوی دشمن پدید | |
| سپاهی بیامد به درگاه شاه | که چندان نبد بر زمین بر گیاه | |
| ز بهر جهانگیر شاه کیان | ببستند گردان گیتی میان | |
| به درگاه خسرو نهادند روی | همه مرزداران به فرمان اوی | |
| برین برنیامد بسی روزگار | که گرد از گزیده هزاران هزار | |
| فراز آمده بود مر شاه را | کی نامدار و نکو خواه را | |
| به لشکرگه آمد سپه را بدید | که شایسته بد رزم را برگزید | |
| ازان شادمان گشت فرخنده شاه | دلش خیره آمد زبی مر سپاه | |
| دگر روز گشتاسپ با موبدان | ردان و بزرگان و اسپهبدان | |
| گشاد آن در گنج پر کرده جم | سپه را بداد او دو ساله درم | |
| چو روزی ببخشید و جوشن بداد | بزد نای و کوس و بنه بر نهاد | |
| بفرمود بردن ز پیش سپاه | درفش همایون فرخنده شاه | |
| سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید | سپاهی که هرگز چنان کس ندید | |
| ز تاریکی و گرد پای سپاه | کسی روز روشن ندید ایچ راه |