بران سان که کیخسرو و کینهجوی
|
|
ترا بیش بود از کیان آبروی
|
بزرگی و شاهی و فرخندگی
|
|
توانایی و فر و زیبندگی
|
درفشان و پیلان آراسته
|
|
بسی لشکر و گنج و بس خواسته
|
همی بودت ای مهتر شهریار
|
|
که مهتران مر ترا دوستدار
|
همی تافتی بر جهان یکسره
|
|
چو اردیبهشت آفتاب از بره
|
زگیتی ترا برگزیده خدای
|
|
مهانت همه پیش بوده به پای
|
نکردی خدای جهان را سپاس
|
|
نبودی بدین ره ورا حق شناس
|
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
|
|
یکی پیر جادوت بی راه کرد
|
چو آگاهی تو سوی من رسید
|
|
به روز سپیدم ستاره بدید
|
نوشتم یکی نامهی دوست وار
|
|
که هم دوست بودیم و هم نیک یار
|
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی
|
|
فریبنده را نیز منمای روی
|
مران بند را از میان باز کن
|
|
به شادی می روشن آغاز کن
|
گرایدونک بپذیری از من تو پند
|
|
ز ترکان ترا نیز ناید گزند
|
زمین کشانی و ترکان چین
|
|
ترا باشد این همچو ایران زمین
|
به تو بخشم این بیکران گنجها
|
|
که آوردهام گرد با رنجها
|
نکورنگ اسپان با سیم و زر
|
|
به استامها در نشانده گهر
|
غلامان فرستمت با خواسته
|
|
نگاران با جعد آراسته
|
و ایدونک نپذیری این پند من
|
|
ببینی گران آهنین بند من
|
بیایم پس نامه تا چندگاه
|
|
کنم کشورت را سراسر تباه
|
سپاهی بیارم ز ترکان چین
|
|
که بنگاهشان بر نتابد زمین
|