چو چندی برآمد برین روزگار

سرنامداران ایران سپاه گرانمایه فرزند لهراسپ شاه
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان ببست او یکی کشتی بر میان
برادرش نیز آن سوار دلیر سپهدار ایران که نامش زریر
همه پیش آن دین پژوه آمدند ازان پیر جادو ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دین اوی جهان شد پر از راه و آیین اوی
نشست او به ایران به پیغمبری به کاری چنان یافه و سرسری
یکی نامه باید نوشتن کنون سوی آن زده سر ز فرمان برون
ببایدش دادن بسی خواسته که نیکو بود داده ناخواسته
مر او را بگویی کزین راه زشت بگرد و بترس از خدای بهشت
مر آن پیر ناپاک را دور کن بر آیین ما بر یکی سور کن
گر ایدونک نپذیرد از ما سخن کند روی تازه بما بر کهن
سپاه پراگنده باز آوریم یکی خوب لشکر فراز آوریم
به ایران شویم از پس کار اوی نترسیم از آزار و پیکار اوی
برانیمش از پیش و خوارش کنیم ببندیم و زنده به دارش کنیم