چو یک چند سالان برآمد برین
|
|
درختی پدید آمد اندر زمین
|
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ
|
|
درختی گشن بود بسیار شاخ
|
همه برگ وی پند و بارش خرد
|
|
کسی کو خرد پرورد کی مرد
|
خجسته پی و نام او زردهشت
|
|
که آهرمن بدکنش را بکشت
|
به شاه کیان گفت پیغمبرم
|
|
سوی تو خرد رهنمون آورم
|
جهان آفرین گفت بپذیر دین
|
|
نگه کن برین آسمان و زمین
|
که بیخاک و آبش برآوردهام
|
|
نگه کن بدو تاش چون کردهام
|
نگر تا تواند چنین کرد کس
|
|
مگر من که هستم جهاندار و بس
|
گر ایدونک دانی که من کردم این
|
|
مرا خواند باید جهانآفرین
|
ز گوینده بپذیر به دین اوی
|
|
بیاموز ازو راه و آیین اوی
|
نگر تا چه گوید بران کار کن
|
|
خرد برگزین این جهان خوار کن
|
بیاموز آیین و دین بهی
|
|
که بیدین ناخوب باشد مهی
|
چو بشنید ازو شاه به دین به
|
|
پذیرفت ازو راه و آیین به
|
نبرده برادرش فرخ زریر
|
|
کجا ژنده پیل آوریدی به زیر
|
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ
|
|
جهان بر دل ریش او گشته تلخ
|
شده زار و بیمار و بیهوش و توش
|
|
به نزدیک او زهر مانند نوش
|
سران و بزرگان و هر مهتران
|
|
پزشکان دانا و ناموران
|
بر آن جادوی چارها ساختند
|
|
نه سود آمد از هرچ انداختند
|
پس این زردهشت پیمبرش گفت
|
|
کزو دین ایزد نشاید نهفت
|
که چون دین پذیرد ز روز نخست
|
|
شود رسته از درد و گردد درست
|