| چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت | که پاسخ چرا ماندی در نهفت | |
| بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین | ببودم بر شاه ایران زمین | |
| همه لشکر شاه و آن انجمن | همه آگهند از هنرهای من | |
| همان به که من سوی ایشان شوم | بگویم همه گفتهها بشنوم | |
| برآرم ازیشان همه کام تو | درفشان کنم در جهان نام تو | |
| بدو گفت قیصر تو داناتری | برین آرزو بر تواناتری | |
| چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی | نشست از بر بارهی راه جوی | |
| بیامد به جای نشست زریر | به سر افسر و بادپایی به زیر | |
| چو لشکر بدیدند گشتاسپ را | سرافرازتر پور لهراسپ را | |
| پیاده همه پیش اوی آمدند | پر از درد و پر آب روی آمدند | |
| همه پاک بردند پیشش نماز | که کوتاه شد رنجهای دراز | |
| همانگه چو آمد به پیشش زریر | پیاده ببود و شد از رزم سیر | |
| گرامیش را تنگ در بر گرفت | چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت | |
| نشستند بر تخت با مهتران | بزرگان ایران و کنداوران | |
| زریر خجسته به گشتاسپ گفت | که بادی همه ساله با بخت جفت | |
| پدر پیر سر شد تو برنادلی | ز دیدار پیران چرا بگسلی | |
| به پیری ورا بخت خندان شدست | پرستندهی پاک یزدان شدست | |
| فرستاد نزدیک تو تاج و گنج | سزد گر نداری کنون دل به رنج | |
| چنین گفت کایران سراسر تراست | سر تخت با تاج کشور تراست | |
| ز گیتی یکی کنج ما را بس است | که تخت مهی را جز از من کس است |