بدو آگهی داد سالار بار
|
|
که آمد به درگه زریر سوار
|
چو قیصر شنید این سخن بار داد
|
|
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
|
زریر اندر آمد چو سرو بلند
|
|
نشست از بر تخت آن ارجمند
|
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
|
|
همان رومیان را فروزش گرفت
|
بدو گفت قیصر فرخزاد را
|
|
نپرسی نداری به دل داد را
|
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
|
|
که این بنده از بندگی گشت سیر
|
گریزان بیامد ز درگاه شاه
|
|
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
|
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
|
|
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
|
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
|
|
پراندیشه شد مرد روشنروان
|
که شاید بدن این سخن کو بگفت
|
|
جز از راستی نیست اندر نهفت
|
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
|
|
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
|
ازین پس نشستم برومست و بس
|
|
به ایران نمانیم بسیار کس
|
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
|
|
سخن چون شنیدی نباید درنگ
|
نه ایران خزر گشت و الیاس من
|
|
که سر برکشیدی از آن انجمن
|
چنین داد پاسخ که من جنگ را
|
|
بیازم همی هر سوی چنگ را
|
تو اکنون فرستادهای بازگرد
|
|
بسازیم ناچار جای نبرد
|
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
|
|
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
|