| پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر | بفرمود تا پیش او شد زریر | |
| بدو گفت کاین جز برادرت نیست | بدین چاره بشتاب وایدر مهایست | |
| درنگ آوری کار گردد تباه | میاسا و اسپ درنگی مخواه | |
| ببر تخت و بالا و زرینه کفش | همان تاج با کاویانی درفش | |
| من این پادشاهی مر او را دهم | برین بر سرش بر سپاسی نهم | |
| تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی | سپه را جز از جنگ چیزی مگوی | |
| زریر ستوده به لهراسپ گفت | که این راز بیرون کشیم از نهفت | |
| گر اویست فرمانبر و مهترست | ورا هرک مهتر بود کهترست | |
| بگفت این و برساخت در حال کار | گزیده یکی لشکری نامدار | |
| نبیرهی برزگان و آزادگان | ز کاوس و گودرز کشوادگان | |
| ز تخم زرسپ آنک بودند نیز | چو بهرام شیراوژن و ریونیز | |
| همی رفت هر مهتری با دو اسپ | فروزان به کردار آذرگشسپ | |
| نیاسود کس تا به مرز حلب | جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب | |
| درفش همایون برافراختند | سراپرده و خیمهها ساختند | |
| زریر سپهبد سپه را بماند | به بهرام گردنکش و خود براند | |
| بسان کسی کو پیامی برد | وگر نزد شاهی خرامی برد | |
| ازان ویژگان پنج تن را ببرد | که بودند با مغز و هشیار و گرد | |
| چو نزدیک درگاه قیصر رسید | به درگاه سالار بارش بدید | |
| به در بر همه فرش دیبا کشید | بیامد به قیصر بگفت آنچ دید | |
| به کاخ اندرون بود قیصر دژم | چو قالوس و گشتاسپ با او بهم |