چو بشنید بنشست بر تخت عاج
|
|
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
|
بزرگان ایران همه پیش تخت
|
|
نشستند شادان دل و نیکبخت
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
فرستاده را شاد بگذاشتند
|
چو آمد به نزدیک تختش فراز
|
|
بر او آفرین کرد و بردش نماز
|
پیام گرانمایه قیصر بداد
|
|
چنان چون بباید به آیین و داد
|
غمی شد ز گفتار او شهریار
|
|
برآشفت با گردش روزگار
|
گرانمایه جایی بیاراستند
|
|
فرستاده را شاد بنشاستند
|
فرستاد زربفت گستردنی
|
|
ز پوشیدنی و هم از خوردنی
|
بران گونه بنواخت او را به بزم
|
|
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
|
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت
|
|
تو گفتی که با درد و غم بود جفت
|
چو خورشید بر تخت زرین نشست
|
|
شب تیره رخسار خود را ببست
|
بفرمود تا رفت پیشش زریر
|
|
سخن گفت هرگونه با شاه دیر
|
به شگبیر قالوس شد بار خواه
|
|
ورا راه دادند نزدیک شاه
|
ز بیگانه ایوان بپرداختند
|
|
فرستاده را پیش بنشاختند
|
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد
|
|
مبادا که جان جز خرد پرورد
|
بپرسم ترا راست پاسخگزار
|
|
اگر بخردی کام کژی مخار
|
نبود این هنرها به روم اندرون
|
|
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
|
کنون او بهر کشوری باژخواه
|
|
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
|
چو الیاس را کو به مرز خزر
|
|
گوی بود با فر و پرخاشخر
|
بگیرد ببندد همی با سپاه
|
|
بدین باژخواهش که بنمود راه
|