به قیصر خزر بود نزدیکتر

اگر تاب داری به جنگش بگوی و گرنه مبر اندرین آب روی
اگر جنگ او را نداری تو پای بسازیم با او یکی خوب رای
به خوبی ز ره بازگردانمش سخن با هزینه برافشانمش
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی چرا باید و چیست این گفت و گوی
چو من باره اندر جهانم به خاک ندارم ز مرز خزر هیچ باک
ولیکن نباید که روز نبرد ز میرین و اهرن بود یاد کرد
که ایشان به رزم اندر از دشمنی برآرند کژی و آهرمنی
چو لشکر بیاید ز مرز خزر نگهبان من باش با یک پسر
به نیروی پیروزگر یک خدای چو من با سپاه اندر آیم ز جای
نه الیاس مانم نه با او سپاه نه چندن بزرگی و تخت و کلاه
کمربند گیرمش وز پشت زین به ابر اندر آرم زنم بر زمین
دگر روز چون بردمید آفتاب چو زرین سپر می‌نمود اندر آب
ز سوی خزر نای رویین بخاست همی گرد بر شد سوی چرخ راست
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بگفت این و لشکر به بیرون کشید گوان و یلان را به هامون کشید
همی گشت با گرزه‌ی گاوسار چو سرو بلند از بر کوهسار
همی جست بر دشت جای نبرد ز هامون به ابر اندر آورد گرد
چو الیاس دید آن بر و یال اوی چنان گردش چنگ و گوپال اوی
سواری فرستاد نزدیک اوی که بفریبد ان رای تاریک اوی
بیامد بدو گفت کای سرفراز ز قیصر بدین گونه سر کم فراز