بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست

دگر چهر فرخ برادر زریر بگویم که گشتم من از تاج سیر
بگویم که بر من چه آمد ز بخت همی تخت جستم که گم گشت تخت
پر از آب رخ بارگی برنشست همان خنجر آب داده به دست
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید همه یاد کرد آن شگفتی که دید
به اهرن چنین گفت کان اژدها بدین خنجر تیز شد بی‌بها
شما از دم اژدهای بزرگ پر از بیم گشتید از کار گرگ
مرا کارزار دلاور سران سرافراز با گرزهای گران
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ که از ژرف برآید به جنگ
چنین اژدها من بسی دیده‌ام که از رزم او سر نپیچیده‌ام
شنیدند هیشوی و اهرن سخن ازان نو به گفتار دانش کهن
چو آواز او آن دو گردن‌فراز شنیدند و بردند پیشش نماز
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر که چون تو نزاید ز مادر دلیر
بیاورد اهرن بسی خواسته گرانمایه اسپان آراسته
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود ز دینار وز جامه‌ی نابسود
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان کزین کس نباید که دارد نشان
نه از من که نر اژدها دیده‌ام گر آواز آن گرگ بشنیده‌ام
وزان جایگه شاد و خرم برفت به سوی کتایون خرامید تفت
بشد اهرن و گاو گردون ببرد تن اژدها کهتران را سپرد
که این را به درگاه قیصر برید به پیش بزرگان لشگر برید