دگر چهر فرخ برادر زریر
|
|
بگویم که گشتم من از تاج سیر
|
بگویم که بر من چه آمد ز بخت
|
|
همی تخت جستم که گم گشت تخت
|
پر از آب رخ بارگی برنشست
|
|
همان خنجر آب داده به دست
|
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید
|
|
همه یاد کرد آن شگفتی که دید
|
به اهرن چنین گفت کان اژدها
|
|
بدین خنجر تیز شد بیبها
|
شما از دم اژدهای بزرگ
|
|
پر از بیم گشتید از کار گرگ
|
مرا کارزار دلاور سران
|
|
سرافراز با گرزهای گران
|
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ
|
|
که از ژرف برآید به جنگ
|
چنین اژدها من بسی دیدهام
|
|
که از رزم او سر نپیچیدهام
|
شنیدند هیشوی و اهرن سخن
|
|
ازان نو به گفتار دانش کهن
|
چو آواز او آن دو گردنفراز
|
|
شنیدند و بردند پیشش نماز
|
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر
|
|
که چون تو نزاید ز مادر دلیر
|
بیاورد اهرن بسی خواسته
|
|
گرانمایه اسپان آراسته
|
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ
|
|
کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
|
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود
|
|
ز دینار وز جامهی نابسود
|
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان
|
|
کزین کس نباید که دارد نشان
|
نه از من که نر اژدها دیدهام
|
|
گر آواز آن گرگ بشنیدهام
|
وزان جایگه شاد و خرم برفت
|
|
به سوی کتایون خرامید تفت
|
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
|
|
تن اژدها کهتران را سپرد
|
که این را به درگاه قیصر برید
|
|
به پیش بزرگان لشگر برید
|