نشستنگهی ساخت شایستهتر
|
|
برفت آنک بودند بایستهتر
|
به ایوان میرین نماندند کس
|
|
دو مهتر نشستند بر تخت بس
|
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
|
|
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
|
بدو گفت اهرن که با من بگوی
|
|
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
|
مرا آرزو دختر قیصرست
|
|
کجا روم را سربسر افسرست
|
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
|
|
که در کوه با اژدها رزم ساز
|
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
|
|
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
|
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
|
|
بپژمرد و اندیشه افگند بن
|
که گر کار آن نامدار جهان
|
|
به اهرن بگویم نماند نهان
|
سرمایهی مردمی راستیست
|
|
ز تاری و کژی بباید گریست
|
بگویم مگر کان نبرده سوار
|
|
نهد اژدهار را سر اندر کنار
|
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
|
|
ندارد مگر باد دشمن به مشت
|
برآریم گرد از سر آن سوار
|
|
نهان ماند این کار یک روزگار
|
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
|
|
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
|
که این کار هرگز به روز و به شب
|
|
نگویی نداری گشاده دو لب
|
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
|
|
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
|
چو قرطاس را جامهی خامه کرد
|
|
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
|
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
|
|
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
|
بخواهد ز قیصر همی دختری
|
|
که ماندست از دختران کهتری
|
همی اژدها دام اهرن کند
|
|
بکوشد کزان بدنشان تن کند
|