ز میرین یکی بود کهتر به سال

نشستنگهی ساخت شایسته‌تر برفت آنک بودند بایسته‌تر
به ایوان میرین نماندند کس دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایه‌ی مردمی راستیست ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامه‌ی خامه کرد به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند بکوشد کزان بدنشان تن کند