دد از تیر گشتاسپی خسته شد
|
|
دلیریش با درد پیوسته شد
|
بیاسود و برخاست از جای گرگ
|
|
بیامد بسان هیون سترگ
|
سرو چون گوزنان به پیش اندرون
|
|
تن از زخم پر درد ودل پر زخون
|
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه
|
|
سرونی بزد بر سرین سیاه
|
که از خایه تا ناف او بردرید
|
|
جهانجوی تیغ از میان برکشید
|
پیاده بزد بر میان سرش
|
|
بدو نیم شد پشت و یال و برش
|
بیامد به پیش خداوند دد
|
|
خداوند هر دانش و نیک و بد
|
همی آفرین خواند بر کردگار
|
|
که ای آفرینندهی روزگار
|
تویی راه گم کرده را رهنمای
|
|
تویی برتر برترین یک خدای
|
همه کام و پیروزی از کام تست
|
|
همه فر و دانایی از نام تست
|
چو برگشت از جایگاه نماز
|
|
بکند آن دو دندان که بودش دراز
|
وزان بیشه تنها سر اندر کشید
|
|
همی رفت تا پیش دریا رسید
|
بر آب هیشوی و میرین به درد
|
|
نشسته زبانها پر از یاد کرد
|
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
|
|
که زارا سوار دلیر و سترگ
|
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست
|
|
دریده به چنگال گرگ اندرست
|
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید
|
|
پر از خون و رخ چون گل شنبلید
|
چو دیدنش از جای برخاستند
|
|
به زاری خروشیدن آراستند
|
به زاری گرفتندش اندر کنار
|
|
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
|
که چون بود با گرگ پیکار تو
|
|
دل ما پر از خون بد از کار تو
|
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای
|
|
به روم اندرون نیست بیم از خدای
|