یکی رومی بود میرین به نام

به دستش برآید سه کار گران کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هم‌اکنون ز نخچیرگاه بما بر بود بی‌گمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد پیاده ببودند ز اسپ نبرد