چو بشنید قیصر بر آن برنهاد

چنان بد که روزی ز نخچیرگاه مر او را به هیشوی بر بود راه
ز هرگونه‌یی چند نخچیر داشت همی رفت و ترکش پر از تیر داشت
همه هرچ بود از بزرگان و خرد هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان پذیره شدش شاد و روشن‌روان
به زیرش بگسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد بیامد به نزد کتایون چو گرد
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهره‌ی مهتر ده بدی هرانکس کزان روستا مه بدی
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای یکی شد به خورد و به آرام و رای