| چو بشنید قیصر بر آن برنهاد | که دخت گرامی به گشتاسپ داد | |
| بدو گفت با او برو همچنین | نیابی ز من گنج و تاج و نگین | |
| چو گشتاسپ آن دید خیره بماند | جهانآفرین را فراوان بخواند | |
| چنین گفت با دختر سرفراز | که ای پروریده بنام و بناز | |
| ز چندین سر و افسر نامدار | چرا کرد رایت مرا خواستار | |
| غریبی همی برگزینی که گنج | نیابی و با او بمانی به رنج | |
| ازین سرفرازان همالی بجوی | که باشد به نزد پدرت آبروی | |
| کتایون بدو گفت کای بدگمان | مشو تیز با گردش آسمان | |
| چو من با تو خرسند باشم به بخت | تو افسر چرا جویی و تاج و تخت | |
| برفتند ز ایوان قیصر به درد | کتایون و گشتاسپ با باد سرد | |
| چنین گفت با شوی و زن کدخدای | که خرسند باشید و فرخندهرای | |
| سرایی به پردخت مهتر بده | خورشها و گستردنی هرچ به | |
| چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین | بران نامور مهتر پاکدین | |
| کتایون بیاندازه پیرایه داشت | ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت | |
| یکی گوهری از میان برگزید | که چشم خردمند زان سان ندید | |
| ببردند نزدیک گوهرشناس | پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس | |
| بها داد یاقوت را ششهزار | ز دینار و گنج از در شهریار | |
| خریدند چیزی که بایسته بود | بدان روز بد نیز شایسته بود | |
| ازان سان که آمد همی زیستند | گهی شادمان گاه بگریستند | |
| همه کار گشتاسپ نخچیر بود | همه ساله با ترکش و تیر بود |