هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
|
|
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
|
بفرمود قیصر که از کهتران
|
|
به روم اندرون مایهور مهتران
|
بیارند یکسر به کاخ بلند
|
|
بدان تا که باشد به خوبی پسند
|
چو آگاهی آمد به هر مهتری
|
|
بهر نامداری و کنداوری
|
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
|
|
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
|
برو تا مگر تاج و گاه مهی
|
|
ببینی دلت گردد از غم تهی
|
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
|
|
به ایوان قیصر خرامید تفت
|
به پیغولهیی شد فرود از مهان
|
|
پر از درد بنشست خسته نهان
|
برفتند بیدار دل بندگان
|
|
کتایون و گل رخ پرستندگان
|
همی گشت بر گرد ایوان خویش
|
|
پسش بخردان و پرستار پیش
|
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
|
|
که آن خواب سر برکشید از نهفت
|
بدان مایهور نامدار افسرش
|
|
همآنگه بیاراست خرم سرش
|
چو دستور آموزگار آن بدید
|
|
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
|
که مردی گزین کرد از انجمن
|
|
به بالای سرو سهی در چمن
|
به رخ چون گلستان و با یال و کفت
|
|
که هرکش ببیند بماند شگفت
|
بد آنست کو را ندانیم کیست
|
|
تو گویی همه فره ایزدیست
|
چنین داد پاسخ که دختر مباد
|
|
که از پرده عیب آورد بر نژاد
|
اگر من سپارم بدو دخترم
|
|
به ننگ اندرون پست گردد سرم
|
هم او را و آنرا که او برگزید
|
|
به کاخ اندرون سر بباید برید
|
سقف گفت کاین نیست کاری گران
|
|
که پیش از تو بودند چندی سران
|