دبیران که بودند در بارگاه
|
|
همی کرد هریک به دیگر نگاه
|
کزین کلک پولاد گریان شود
|
|
همان روی قرطاس بریان شود
|
یکی باره باید به زیرش بلند
|
|
به بازو کمان و به زین بر کمند
|
به آواز گفتند ما را دبیر
|
|
زیانست پیش آمدن ناگزیر
|
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
|
|
ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
|
به نزدیک چوپان قیصر رسید
|
جوانمرد را نام نستاو بود
|
|
دلیر و هشیوار و با تاو بود
|
به نزدیک نستاو چون شد فراز
|
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
نگه کرد چوپان و بنواختش
|
|
به نزدیکی خویش بنشاختش
|
چه مردی بدو گفت با من بگوی
|
|
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
|
چنین داد پاسخ که ای نامدار
|
|
یکی کره تازم دلیر و سوار
|
مرا گر نوازی به کار آیمت
|
|
به رنج و به بد نیز یار آیمت
|
بدو گفت نستاو زین در بگرد
|
|
تو ایدر غریبی وبیپای مرد
|
بیابان و دریا و اسپان یله
|
|
به ناآشنا چون سپارم گله
|
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
|
|
ره ساربانان قیصر گرفت
|
یکی آفرین کرد بر ساربان
|
|
که پیروز بادی و روشن روان
|
خردمند چون روی گشتاسپ دید
|
|
پذیره شد و جایگاهش گزید
|
سبک باز گسترد گستردنی
|
|
بیاورد چیزی که بد خوردنی
|
چنین گفت گشتاسپ با ساروان
|
|
که این مرد بیدار و روشن روان
|
مرا ده یکی کاروانی شتر
|
|
چو رای آیدت مزد ما هم ببر
|