| شب تیره شبدیز لهراسپی | بیاورد با زین گشتاسپی | |
| بپوشید زربفت رومی قبای | ز تاج اندر آویخت پر همای | |
| ز دینار وز گوهر شاهوار | بیاورد چندان کش آمد به کار | |
| از ایران سوی روم بنهاد روی | به دل گاه جوی و روان راه جوی | |
| پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد | بپیچید و شادیش کوتاه شد | |
| زریر و همه بخردان را بخواند | ز گشتاسپ چندی سخنها براند | |
| بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد | سر تاجدار اندر آرد به گرد | |
| چه بینید و این را چه درمان کنید | نشاید که این بر دل آسان کنید | |
| چنین گفت موبد که این نیک بخت | گرامی به مردان بود تاج و تخت | |
| چو گشتاسپ فرزند کس را نبود | نه هرگز کس از نامداران شنود | |
| ز هر سو بباید فرستاد کس | دلاور بزرگان فریادرس | |
| گر او بازگردد تو زفتی مکن | هنرجوی و با آز جفتی مکن | |
| که تاج کیان چون تو بیند بسی | نماند همی مهر او بر کسی | |
| به گشتاسپ ده زین جهان کشوری | بنه بر سرش نامدار افسری | |
| جز از پهلوان رستم نامدار | به گیتی نبینیم چون او سوار | |
| به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش | چنو نامور نیز نشنید گوش | |
| فرستاد لهراسپ چندی مهان | به جستن گرفتند گرد جهان | |
| برفتند و نومید بازآمدند | که با اختر دیرساز آمدند | |
| نکوهش از آن بهر لهراسپ بود | غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود |