به اخترت گویند کیخسروی
|
|
به شاهی به تخت مهی بر شوی
|
کنون افسر شاه هندوستان
|
|
بپوشی نباشیم همداستان
|
ازیشان کسی نیست یزدان پرست
|
|
یکی هم ندارند با شاه دست
|
نگر تا پسند آید اندر خرد
|
|
کجا رای را شاه فرمان برد
|
ترا از پدر سربسر نیکویست
|
|
ندانم که آزردن از بهر چیست
|
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
|
|
ندارم به پیش پدر آبروی
|
به کاوسیان خواهد او نیکوی
|
|
بزرگی و هم افسر خسروی
|
اگر تاج ایران سپارد به من
|
|
پرستش کنم چون بتان را شمن
|
وگرنه نباشم به درگاه اوی
|
|
ندارم دل روشن از ماه اوی
|
به جایی شوم که نیابند نیز
|
|
به لهراسپ مانم همه مرز و چیز
|
بگفت این و برگشت زان مرغزار
|
|
بیامد بر نامور شهریار
|
چو بشنید لهراسپ با مهتران
|
|
پذیره شدش با سپاهی گران
|
جهانجوی روی پدر دید باز
|
|
فرود آمد از باره بردش نماز
|
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
|
|
بدان پوزش آرایش اندر گرفت
|
که تاج تو تاج سر ماه باد
|
|
ز تو دیو را دست کوتاه باد
|
که هرگز نیاموزدت راه بد
|
|
چو دستور بد بر درشاه بد
|
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
|
|
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
|
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
|
|
منم بر درت بر یکی پیشکار
|
اگر کم کنی جاه فرمان کنم
|
|
به پیمان روان را گروگان کنم
|
بزرگان برفتند با او به راه
|
|
گرازان و پویان به ایوان شاه
|