چو پنج از سر سال شستم نشست
|
|
من اندر نشیب و سرم سوی پست
|
رخ لاله گون گشت برسان کاه
|
|
چو کافور شد رنگ مشک سیاه
|
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
|
|
نوانتر شدم چون جوانی برفت
|
فریدون بیدار دل زنده شد
|
|
زمان و زمین پیش او بنده شد
|
بداد و ببخشش گرفت این جهان
|
|
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
|
فروزان شد آثار تاریخ اوی
|
|
که جاوید بادا بن و بیخ اوی
|
ازان پس که گوشم شنید آن خروش
|
|
نهادم بران تیز آواز گوش
|
بپیوستم این نامه بر نام اوی
|
|
همه مهتری باد فرجام اوی
|
ازان پس تن جانور خاک راست
|
|
روان روان معدن پاک راست
|
همان نیزه بخشندهی دادگر
|
|
کزویست پیدا بگیتی هنر
|
که باشد بپیری مرا دستگیر
|
|
خداوند شمشیر و تاج و سریر
|
خداوند هند و خداوند چین
|
|
خداوند ایران و توران زمین
|
خداوند زیبای برترمنش
|
|
ازو دور پیغاره و سرزنش
|
بدرد ز آواز او کوه سنگ
|
|
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ
|
چه دینار در پیش بزمش چه خاک
|
|
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک
|
جهاندار محمود خورشیدفش
|
|
برزم اندرون شیر شمشیرکش
|
مرا او جهان بینیازی دهد
|
|
میان گوان سرفرازی دهد
|
که جاوید بادا سر و تخت اوی
|
|
بکام دلش گردش بخت اوی
|
که داند ورا در جهان خود ستود
|
|
کسی کش ستاید که یارد شنود
|
که شاه از گمان و توان برترست
|
|
چو بر تارک مشتری افسرست
|