| که در بزم گیتی بدو روشنست | برزم اندرون کوه در جوشنست | |
| ابوالقاسم آن شهریار دلیر | کجا گور بستاند از چنگ شیر | |
| جهاندار محمود کاندر نبرد | سر سرکشان اندر آرد بگرد | |
| جهان تا جهان باشد او شاه باد | بلند اخترش افسر ماه باد | |
| که آرایش چرخ گردنده اوست | ببزم اندرون ابر بخشنده اوست | |
| خرد هستش و نیکنامی و داد | جهان بی سر و افسر او مباد | |
| سپاه و دل و گنج و دستور هست | همان رزم وبزم و می و سور هست | |
| یکی فرش گسترده شد در جهان | که هرگز نشانش نگردد نهان | |
| کجا فرش را مسند و مرقدست | نشستنگه نصر بن احمدست | |
| که این گونه آرام شاهی بدوست | خرد در سر نامداران نکوست | |
| نبد خسروان را چنو کدخدای | بپرهیز دین و برادی و رای | |
| گشاده زبان و دل و پاک دست | پرستندهی شاه یزدان پرست | |
| ز دستور فرزانه و دادگر | پراگنده رنج من آمد ببر | |
| بپیوستم این نامهی باستان | پسندیده از دفتر راستان | |
| که تا روز پیری مرا بر دهد | بزرگی و دینار و افسر دهد | |
| ندیدم جهاندار بخشندهای | بتخت کیان بر درخشندهای | |
| همی داشتم تا کی آید پدید | جوادی که جودش نخواهد کلید | |
| نگهبان دین و نگهبان تاج | فروزندهی افسر و تخت عاج | |
| برزم دلیران توانا بود | بچون و چرا نیز دانا بود | |
| چنین سال بگذاشتم شست و پنج | بدرویشی و زندگانی برنج |