اندر ستایش سلطان محمود

که در بزم گیتی بدو روشنست برزم اندرون کوه در جوشنست
ابوالقاسم آن شهریار دلیر کجا گور بستاند از چنگ شیر
جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندر آرد بگرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد
که آرایش چرخ گردنده اوست ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
خرد هستش و نیکنامی و داد جهان بی سر و افسر او مباد
سپاه و دل و گنج و دستور هست همان رزم وبزم و می و سور هست
یکی فرش گسترده شد در جهان که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقدست نشستنگه نصر بن احمدست
که این گونه آرام شاهی بدوست خرد در سر نامداران نکوست
نبد خسروان را چنو کدخدای بپرهیز دین و برادی و رای
گشاده زبان و دل و پاک دست پرستنده‌ی شاه یزدان پرست
ز دستور فرزانه و دادگر پراگنده رنج من آمد ببر
بپیوستم این نامه‌ی باستان پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد بزرگی و دینار و افسر دهد
ندیدم جهاندار بخشنده‌ای بتخت کیان بر درخشنده‌ای
همی داشتم تا کی آید پدید جوادی که جودش نخواهد کلید
نگهبان دین و نگهبان تاج فروزنده‌ی افسر و تخت عاج
برزم دلیران توانا بود بچون و چرا نیز دانا بود
چنین سال بگذاشتم شست و پنج بدرویشی و زندگانی برنج