داستان دوازده رخ

نویسنده‌ی نامه را پیش خواند سخنهای بایسته چندی براند
فرستادگان خواست از انجمن بنزدیک فغفور و شاه ختن
فرستاد نامه به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
سپه خواست کاندیشه‌ی جنگ داشت ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دو هفته برآمد ز چین و ختن ز هر کشوری شد سپاه انجمن
چو دریای جوشان زمین بردمید چنان شد که کس روز روشن ندید
گله هرچ بودش ز اسبان یله بشهر اندر آورد یکسر گله
همان گنجها کز گه تور باز پدر بر پسر بر همی داشت راز
سر بدره‌ها را گشادن گرفت شب و روز دینار دادن گرفت
چو لشکر سراسر شد آراسته بدان بی‌نیازی شد از خواسته
ز گردان گزین کرد پنجه هزار همه رزم‌جویان سازنده کار
بشیده که بودش نبرده پسر ز گردان جنگی برآورده سر
بدو گفت کین لشکر سرفراز سپردم ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن مرز خوارزم باش همیشه کمربسته‌ی رزم باش
دگر پنجه از نامداران چین بفرمود تا کرد پیران گزین
بدو گفت تا شهر ایران برو ممان رخت و مه تخت سالار نو
در آشتی هیچ گونه مجوی سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
کسی کو برد آب و آتش بهم ابر هر دوان کرده باشد ستم
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
برفتند با پند افراسیاب برام پیر و جوان بر شتاب