نویسندهی نامه را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته چندی براند
|
فرستادگان خواست از انجمن
|
|
بنزدیک فغفور و شاه ختن
|
فرستاد نامه به هر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
|
|
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
|
دو هفته برآمد ز چین و ختن
|
|
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
|
چو دریای جوشان زمین بردمید
|
|
چنان شد که کس روز روشن ندید
|
گله هرچ بودش ز اسبان یله
|
|
بشهر اندر آورد یکسر گله
|
همان گنجها کز گه تور باز
|
|
پدر بر پسر بر همی داشت راز
|
سر بدرهها را گشادن گرفت
|
|
شب و روز دینار دادن گرفت
|
چو لشکر سراسر شد آراسته
|
|
بدان بینیازی شد از خواسته
|
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
|
|
همه رزمجویان سازنده کار
|
بشیده که بودش نبرده پسر
|
|
ز گردان جنگی برآورده سر
|
بدو گفت کین لشکر سرفراز
|
|
سپردم ترا راه خوارزم ساز
|
نگهبان آن مرز خوارزم باش
|
|
همیشه کمربستهی رزم باش
|
دگر پنجه از نامداران چین
|
|
بفرمود تا کرد پیران گزین
|
بدو گفت تا شهر ایران برو
|
|
ممان رخت و مه تخت سالار نو
|
در آشتی هیچ گونه مجوی
|
|
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
|
کسی کو برد آب و آتش بهم
|
|
ابر هر دوان کرده باشد ستم
|
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
|
|
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
|
برفتند با پند افراسیاب
|
|
برام پیر و جوان بر شتاب
|