بشد تازیان تا بخلخ رسید
|
|
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
|
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
|
|
ابا کاردانان هشیاردل
|
چو پیران و گرسیوز رهنمون
|
|
قراخان و چون شیده و گرسیون
|
برایشان همه داستان برگشاد
|
|
گذشته سخنها همه کرد یاد
|
که تا برنهادم بشاهی کلاه
|
|
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
|
مرا بود بر مهتران دسترس
|
|
عنان مرا برنتابید کس
|
ز هنگام رزم منوچهر باز
|
|
نبد دست ایران بتوران دراز
|
شبیخون کند تا در خان من
|
|
از ایران بیازند بر جان من
|
دلاور شد آن مردم نادلیر
|
|
گوزن اندر آمد ببالین شیر
|
برین کینه گر کار سازیم زود
|
|
وگرنه برآرند زین مرز دود
|
سزد گر کنون گرد این کشورم
|
|
سراسر فرستادگان گسترم
|
ز ترکان وز چین هزاران هزار
|
|
کمربستگان از در کارزار
|
بیاریم بر گرد ایران سپاه
|
|
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
|
همه موبدان رای هشیار خویش
|
|
نهادند با گفت سالار خویش
|
که ما را ز جیحون بباید گذشت
|
|
زدن کوس شاهی بران پهن دشت
|
بموی لشکر گهی ساختن
|
|
شب و روز نسودن از تاختن
|
که آن جای جنگست و خون ریختن
|
|
چه با گیو و با رستم آویختن
|
سرافراز گردان گیرنده شهر
|
|
همه تیغ کین آب داده به زهر
|
چو افراسیاب آن سخنها شنود
|
|
برافروخت از بخت و شادی نمود
|
ابر پهلوانان و بر موبدان
|
|
بکرد آفرینی برسم ردان
|