داستان بیژن و منیژه

ده اسب گرانمایه زرین لگام نهاده برو داغ کاوس نام
بدیبای رومی بیاراستند بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین که ای نامداران با آفرین
که جوید بزرم من رنج خویش ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام می شب و روز بر یاد کاوس کی
که خرم بمینو بود جان تو بگیتی پراگنده فرمان تو
من آیم بفرمان این کار پیش ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را ببیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید ز هر تلخ و شوری بباید چشید
براهی که هرگز نرفتی مپوی بر شاه خیره مبر آبروی
ز گفت پدر پس برآشفت سخت جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفته‌ها از من اندر پذیر جوانم ولیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن سر خوک را بگسلانم ز تن