ده اسب گرانمایه زرین لگام
|
|
نهاده برو داغ کاوس نام
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
|
بسی ز انجمن نامور خواستند
|
چنین گفت پس شهریار زمین
|
|
که ای نامداران با آفرین
|
که جوید بزرم من رنج خویش
|
|
ازان پس کند گنج من گنج خویش
|
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
|
|
مگر بیژن گیو فرخنژاد
|
نهاد از میان گوان پیش پای
|
|
ابر شاه کرد آفرین خدای
|
که جاوید بادی و پیروز و شاد
|
|
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
|
گرفته بدست اندرون جام می
|
|
شب و روز بر یاد کاوس کی
|
که خرم بمینو بود جان تو
|
|
بگیتی پراگنده فرمان تو
|
من آیم بفرمان این کار پیش
|
|
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
|
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
|
|
نگه کرد و آن کارش آمد گران
|
نخست آفرین کرد مر شاه را
|
|
ببیژن نمود آنگهی راه را
|
بفرزند گفت این جوانی چراست
|
|
بنیروی خویش این گمانی چراست
|
جوان گرچه دانا بود با گهر
|
|
ابی آزمایش نگیرد هنر
|
بد و نیک هر گونه باید کشید
|
|
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
|
براهی که هرگز نرفتی مپوی
|
|
بر شاه خیره مبر آبروی
|
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
|
|
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
|
چنین گفت کای شاه پیروزگر
|
|
تو بر من به سستی گمانی مبر
|
تو این گفتهها از من اندر پذیر
|
|
جوانم ولیکن باندیشه پیر
|
منم بیژن گیو لشکرشکن
|
|
سر خوک را بگسلانم ز تن
|