داستان بیژن و منیژه

ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان بهر کشوری دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توی شهریار ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست ازیشان بما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار درخت برآور هم میوه‌دار
چراگاه ما بود و فریاد ما ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند ازیشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته ندرایم یاد بدندان به دو نیم کردند شاد
نیاید بدندانشان سنگ سخت مگرمان بیکباره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریادخواه بدرد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو بدرد بگردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشه‌ی خوک خورد بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتیغ ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه ک بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند همه یک بدیگر برآمیختند